غم درون سینه ام یکباره شور انداخته ست

کودکی سنگی در این حوض بلور انداخته ست 

کاش با ته جرعه ای جان مرا روشن کند

او که در پستو شراب از جنس نور انداخته ست

مثل مینا گرچه دست افشان به بزم اش بوده ام

او مرا لاجرعه نوشیده ست و دور انداخته ست

من کجا کی می رسد دستم به آن بالابلند؟

او که نامش کوه ها را از غرور انداخته ست 

با تنی آکنده از زخم و دلی لبریز داغ

زندگی ما را میان آب شور انداخته ست 

شب به قصد صید تنها سکّه ی این آسمان

هفت جای کهکشان، رندانه تور انداخته ست 

بشکند دستی که خورشید فروزان مرا

چیده است از آسمان و در تنور انداخته ست

((سعید بیابانکی))