چه کودکانه خودم را به شاعری زده ام

که بی ترانه خودم را به شاعری زده ام

اتاق و پنجره و سقف از تو می گویند

شبیه خانه خودم را به شاعری زده ام

پر از خیال تو ام باید از تو بنویسم

به این بهانه خودم را به شاعری زده ام

برای اینکه تو تنها پناه من باشی

کبوترانه خودم را به شاعری زده ام

کبوترانه نشستم به پای چشمانت

که پر بگیرم از ایوان طلای چشمانت

دلم میان شلوغی شهر گم شده است

مرا امان بده در لابه لای چشمانت

شرار شعله ی شیرین چشمه های بهشت

زبانه می کشد از کربلای چشمانت

پر از طراوت باران عجیب پیچیده است

در ازدحام خیابان هوای چشمانت

چه بی بهانه مرا کرده "مشهدی شاعر"

طنین گام غزلواره های چشمانت