عشق، هر روز به تکرار تو بر می خیزد

اشک، هر صبح به دیدار تو بر می خیزد

ای مسافر! به گلاب نگهم خواهم شست

گرد و خاکی که ز رخسار تو بر می خیزد

مگر ـ ای دشت عطش نوش!ـ گناهی داری؟

کآسمان نیز به انکار تو بر می خیزد

تو به پا خیز و بخواه از دل من؛ بر خیزد

شک ندارم که به اصرار تو بر می خیزد

شعر می خوانم و یک دشت غم و آهن و آه

از گلوی تر نی زار تو بر می خیزد

مگر آن دست چه بخشیده به آغوش فرات؟

که از آن بوی علم دار تو بر می خیزد

پاس می دارمت ای باغ! که هر روز، بهار

به تماشای سپیدار تو بر می خیزد