۲۳ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است
جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۳، ۰۸:۰۵ ب.ظ
حدیث وصل
تو یک نفس کشیدی و دم آفریده شد
با راه رفتن تو قدم آفریده شد
خالق نشسته بود که مدح تو را کند
اینجا گمان کنم که قلم آفریده شد
یا پیش تر ز جود و کرم بوده ای حسن
یا هم زمان با تو کرم آفریده شد
ای لال باد آن که تو را بی حرم شمرد
از ناز شصت توست حرم آفریده شد
روز جمل تو حیدر ثانی شدی حسن
پای شجاعت تو جنم آفریده شد
از مردم عرب که تو خیری ندیده ای
پس بهر یاری تو عجم آفریده شد
تا شکل بی قراری شب های تو شوم
این اشک های چشم ترم آفریده شد
۲۸ آذر ۹۳ ، ۲۰:۰۵
۱
۰
حدیث وصل
سه شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۳، ۰۳:۳۵ ب.ظ
حدیث وصل
یخ بست دنیا در دلم ، "یخ بستن"ی آنی
"یخ بستن"ی آن طور که تنها تو می دانی
چیزی شبیه بهت تو از حال و روز ما
وقتی که داری روز.. نه شب نامه می خوانی
آری، شب آن بیرون،قیامت کرده ..حق داری
ما را نبخشی ّ و برامان دل بسوزانی
وقتی تو را دیدم تنم لرزید.. خندیدی..
-درچشم هایت اشک ها در لاله گردانی
بغضم گرفت از حرف هایی که نمی گفتی
خشکم زد از پرسه در آن چشمان بارانی
..فرمانروای درد، روی تخت درمانگاه..
..گم کردن خورشید در خواب زمستانی
ما خواب بودیم و تو پرچم را نخواباندی
ما خواب ماندیم و تو این جا رو به ویرانی..
۲۵ آذر ۹۳ ، ۱۵:۳۵
۱
۰
حدیث وصل
جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۳، ۰۵:۴۳ ب.ظ
حدیث وصل
بهترین فیض را به من دادند
به سوالم جواب لن دادند
عاشقان وصال تو اول
به مکافاتِ عشق تن دادند
روز، تحصیل ساختن کردم
شب که شد درس سوختن دادند
هجر تلخ است ، از همین تلخی ست
خواب شیرین به کوهکن دادند
یوسف من ! به دست این یعقوب
جاى پیراهنت کفن دادند
عاشقان وقت خمسِ دل دادن
پنج پنجم به پنج تن دادند
ما که آواره ایم و دربدریم
اشتباها به ما وطن دادند
ما مرتب اگر چه در نزدیم
این کریمان مرتباً دادند
به همه زر ولى به من کشکول
از همه بیشتر به من دادند
کربلاى حسین رفتن را
از سر سفره ی حسن دادند
۲۱ آذر ۹۳ ، ۱۷:۴۳
۱
۰
حدیث وصل
سه شنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۳، ۰۶:۱۹ ب.ظ
حدیث وصل
کاف و ها و یا و عین و صاد یعنی کربلا
پایتخت دل ؛ حسین آباد یعنی کربلا
پابرهنه می روم سوی حریم پاک یار
در حقیقت محور " بالواد..." یعنی کربلا
از تولد با خودم همراه دارم تا به حال
تربتی که کار دستم داد یعنی کربلا
امر به معروفِ بعد نهی از منکر: حسین
مبدا پیدایش ارشاد یعنی کربلا
تا که می پرسم مراد از معدن الاسرار چیست
پاسخم را می دهد استاد یعنی کربلا
حکم یک دارالشفا دارد برای عاشقان
دردمندان ! مرکز امداد یعنی کربلا
مُهر تنها مُهر سوق الزینبیه -پشت تل-
گریه بازار همه عبّاد یعنی کربلا
۱۸ آذر ۹۳ ، ۱۸:۱۹
۲
۰
حدیث وصل
شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۳، ۰۴:۱۰ ب.ظ
حدیث وصل
قران که گشته است غزلخوان مجتبی
یک شرح کامل است به دیوان مجتبی
دست خداست آنکه کند بین معرکه
تشبیه ذوالفقار به مژگان مجتبی
رزق کریم می طلبی کربلا بیا!
قاسم گشوده سفره احسان مجتبی
بسته نمی شود به طناب عذاب ها
پایی که وا شود به خیابان مجتبی
آب فرات و گندم ری، استعاره اند
از آنچه داشت در دل خود، نان مجتبی...
((احمد بابایی))
۱۵ آذر ۹۳ ، ۱۶:۱۰
۱
۰
حدیث وصل
شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۳، ۰۳:۴۲ ب.ظ
حدیث وصل
از نو شکفت نرگس چشم انتظاری ام
گل کرد خارخار شب بی قراری ام
تا شد هزار پاره دل از یک نگاه تو
دیدم هزار چشم درآیینه کاری ام
گر من به شوق دیدنت از خویش می روم
از خویش می روم که تو با خود بیاری ام
بود و نبود من همه از دست رفته است
باری مگر تو دست برآری به یاری ام
کاری به کار غیر ندارم که عاقبت
مرهم نهاد نام تو بر زخم کاری ام
تا ساحل قرار تو چون موج بی قرار
با رود رو به سوی تو دارم که جاری ام
با ناخنم به سنگ نوشتم: بیا، بیا
زان پیشتر که پاک شود یادگاری ام
((قیصر امین پور))
۱۵ آذر ۹۳ ، ۱۵:۴۲
۱
۰
حدیث وصل
پنجشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۳، ۱۲:۴۰ ب.ظ
حدیث وصل
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
خیمه تاریک شد، و این یعنی
روضهخوان گفت از شب آخر
گفت : این راه و این سیاهی شب
عشق چشمان خویش را بسته است
ما سحر قصد آسمان داریم
از زمین راه کربلا بسته است..
خشک میشد گلوی او کمکم
روضهخوان تشنه بود در باران
یک نفر استکان آب آورد
السلام علیک یا عطشان
استکان را بلند کرد ، ولی
عکس یک مشت روی آب افتاد
مشک لرزید و محو شد کمکم
اشک سید که توی آب افتاد
۱۳ آذر ۹۳ ، ۱۲:۴۰
۲
۰
حدیث وصل
پنجشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۳، ۱۱:۲۹ ق.ظ
حدیث وصل
من که در پیچ و خم جاده ی دنیا ماندم
دردم این است چرا این همه تنها ماندم؟!
یک نفر نیست به داد منِ تنها برسد؟
در پی «راه بلد» در دل صحرا ماندم
حلّ این مشکل امروز به دست فرداست
چند سالی است که در حسرت فردا ماندم
در حقیقت شده آیا که بپرسم از خود
چه قدَر منتظر یوسف زهرا ماندم؟!
من به دنبال تو امّا تو کنارم هستی
آه ... من با لب تشنه ، لب دریا ماندم
چه کسی گفته که تو غایبی آقا؟! غلط است
منِ آلوده در این غیبت کبری ماندم
نوکری روسیَهَم ... جای تعجّب دارد
با تمام بدی ام باز هم «آقا» ماندم
یا بگویید: «بیا» یا که بگویید: «برو»
خسته ام بس که در این «شاید و امّا» ماندم
پسر فاطمه نگذار که ناکام شوم
جلوه کن منتظر جلوه ی طاها ماندم
کربلا ... پای پیاده ... چه قدَر می چسبد
من که امسال هم از کرب و بلا جا ماندم
((محمد فردوسی))
در کانال حدیث وصل عضو شوید : @hadisevasl
۱۳ آذر ۹۳ ، ۱۱:۲۹
۱
۰
حدیث وصل
پنجشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۳، ۱۱:۲۳ ق.ظ
حدیث وصل
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی ترا کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است
((محمد علی بهمنی))
در کانال حدیث وصل عضو شوید : @hadisevasl
۱۳ آذر ۹۳ ، ۱۱:۲۳
۱
۰
حدیث وصل
چهارشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۳، ۰۴:۵۹ ب.ظ
حدیث وصل
کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی
نگاه دار دلی را که بردهای به نگاهی
مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد
که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی
چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد
چه مسجدی چه کنشتی، چه طاعتی چه گناهی
مده به دست سپاه فراق ملک دلم را
به شکر آن که در اقلیم حسن بر همه شاهی
بدین صفت که ز هر سو کشیدهای صف مژگان
تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی
چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم
که شوق خال تو دارد مرا به حال تباهی
به غیر سینهٔ صد چاک خویش در صف محشر
شهید عشق نخواهد نه شاهدی، نه گواهی
اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت
جمال حور نجویی، وصال سدره نخواهی
رواست گر همه عمرش به انتظار سرآید
کسی که جان به ارادت نداده بر سر راهی
تسلی دل خود میدهم به ملک محبت
گهی به دانهٔ اشکی، گهی به شعله آهی
فتاد تابش مهر مهی به جان فروغی
چنان که برق تجلی فتد به خرمن کاهی
((فروغی بسطامی))
۱۲ آذر ۹۳ ، ۱۶:۵۹
۱
۰
حدیث وصل