۱۷ مطلب با کلمهی کلیدی «ارسال شعر آیینی» ثبت شده است
دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۵ ق.ظ
حدیث وصل
نه هر آشفته دلی بی سر و سامان علی است
هر که سلمان علی بود مسلمان علی است
خلق مسکین و یتیمند و اسیرند هنوز
چاره شان جرعه ای از سورۀ انسان علی است
اولین آیۀ قرآن علی فاطمه بود
پس کجا آیۀ پایانی قرآن علی است
صبح فردا که همه عالم و آدم جمعند
کفر و ایمان همه شرمندۀ میزان علی است
عرش و لوح و قلم و کرسی و ملک و ملکوت
همگی یک طرف و یک طرف ایمان علی است
راه را گم نکند خواهش مردم نکند
در شب حادثه دستی که به دامان علی است
۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۰:۳۵
۰
۰
حدیث وصل
يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۵۵ ب.ظ
حدیث وصل
می ایستم امروز خدا را به تماشا
ای محو شکوه تو خداوند سراپا
ای جان جوان مرد به دامان تو دستم
من نیز جوانم، ولی افتاده ام از پا
آتش بزن آتش به دلم، کار دلم را
ای عشق مینداز از امروز به فردا
آتش بزن آتش به دلم ای پسر عشق
یعنی که مکن با دل من هیچ مدارا
با آمدنت قاعده ی عشق به هم خورد
لیلای تو مجنون شد و مجنون تو لیلا
تا چشم گشودی به جهان ساقی ما گفت:
«المنته لله که در میکده شد وا...»
ابروی تو پیوسته به هم خوف و رجا را
چشمان تو کانون تولا و تبرا
ای منطق رفتار تو چون خلق محمد(ص)
معراج برای تو مهیاست، بفرما!
۲۷ تیر ۹۵ ، ۱۷:۵۵
۰
۰
حدیث وصل
درد دلتنگی من را ماه می فهمد فقط
ناله های هر شبم را چاه می فهمد فقط
در درون سینه ام انباری از آه و غم است
حجم این اندوه را آگاه می فهمد فقط
در مسیر بادم و طوفان پریشان می کند
راز این آشفتگی را کاه می فهمد فقط
قصد رفتن می کند هر عابری از قلب من
رد شدن از زندگی را راه می فهمد فقط
مثل یک کشور که افتادست دست دشمنی
عمق این وابستگی را شاه می فهمد فقط
درد دلتنگی من در این غزل جاری شده
سر این ابیات را همراه می فهمد فقط
((سجاد صادقی))
۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۶:۰۰
۰
۰
حدیث وصل
سه شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۱ ب.ظ
حدیث وصل
یقیناً نور خاکی نیست، ولی دست شرارت را
به روی نور دیدم که به پا کرد آن حرارت را
و آتش سویتان بارید و رویت سرخ از خجلت
چگونه حیدرت دیدت کشیدی آن مرارت را
برو سوی پدر، مادر، که روی گردنش تیغست
برو لرزان بلرزانی تو دیوار جسارت را
و حالا جملگی لرزان ولیکن کینه ای پنهان
درون قلبشان پیدا، ببین عمق حقارت را
ببین بابا چه می گوید، نکن نفرین بر این مردم
به تو نفرین نمی آید، دعا کن باز جارت را
مهدی شریفی
۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۱
۰
۰
حدیث وصل
شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۳، ۰۴:۱۰ ب.ظ
حدیث وصل
قران که گشته است غزلخوان مجتبی
یک شرح کامل است به دیوان مجتبی
دست خداست آنکه کند بین معرکه
تشبیه ذوالفقار به مژگان مجتبی
رزق کریم می طلبی کربلا بیا!
قاسم گشوده سفره احسان مجتبی
بسته نمی شود به طناب عذاب ها
پایی که وا شود به خیابان مجتبی
آب فرات و گندم ری، استعاره اند
از آنچه داشت در دل خود، نان مجتبی...
((احمد بابایی))
۱۵ آذر ۹۳ ، ۱۶:۱۰
۱
۰
حدیث وصل
پنجشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۳، ۱۲:۴۰ ب.ظ
حدیث وصل
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
خیمه تاریک شد، و این یعنی
روضهخوان گفت از شب آخر
گفت : این راه و این سیاهی شب
عشق چشمان خویش را بسته است
ما سحر قصد آسمان داریم
از زمین راه کربلا بسته است..
خشک میشد گلوی او کمکم
روضهخوان تشنه بود در باران
یک نفر استکان آب آورد
السلام علیک یا عطشان
استکان را بلند کرد ، ولی
عکس یک مشت روی آب افتاد
مشک لرزید و محو شد کمکم
اشک سید که توی آب افتاد
۱۳ آذر ۹۳ ، ۱۲:۴۰
۲
۰
حدیث وصل
چهارشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۳، ۰۴:۵۹ ب.ظ
حدیث وصل
کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی
نگاه دار دلی را که بردهای به نگاهی
مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد
که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی
چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد
چه مسجدی چه کنشتی، چه طاعتی چه گناهی
مده به دست سپاه فراق ملک دلم را
به شکر آن که در اقلیم حسن بر همه شاهی
بدین صفت که ز هر سو کشیدهای صف مژگان
تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی
چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم
که شوق خال تو دارد مرا به حال تباهی
به غیر سینهٔ صد چاک خویش در صف محشر
شهید عشق نخواهد نه شاهدی، نه گواهی
اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت
جمال حور نجویی، وصال سدره نخواهی
رواست گر همه عمرش به انتظار سرآید
کسی که جان به ارادت نداده بر سر راهی
تسلی دل خود میدهم به ملک محبت
گهی به دانهٔ اشکی، گهی به شعله آهی
فتاد تابش مهر مهی به جان فروغی
چنان که برق تجلی فتد به خرمن کاهی
((فروغی بسطامی))
۱۲ آذر ۹۳ ، ۱۶:۵۹
۱
۰
حدیث وصل
چهارشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۳، ۰۴:۰۶ ب.ظ
حدیث وصل
عشقت مرا دوباره از این جاده میبرد
سخت است راه عشق ولی ساده میبرد
پای پیاده آمدم و شوق وصل تو
من را اگر چه از نفس افتاده، میبرد
دلهای عاشقان جهان کربلای توست
نام تو را هر عاشق آزاده میبرد
فریاد غربتت دل ما را تمام عمر
با کاروان نیزه از این جاده میبرد
این جاده دیده قافله ی اشک و آه را
بر روی نیزه ها سر خورشید و ماه را
دیدهست در تلاطم طوفان بیکسی
یک کاروان بنفشه ی بیسرپناه را
آن شب که ماند یاس سهساله میان راه
یک لحظه برنداشته از او نگاه را
در آخرین وداع غریبانه ی حرم
دیده عبور خواهری از قتلگاه را
آنجا که داغ از جگرش بوسهها گرفت
گلزخم از نگاه ترش بوسهها گرفت
وقتی رسید او که سر از دست رفته بود
از زخمهای شعله ورش بوسهها گرفت
اما گذاشت بر دل او حسرتی، نسیم
از گیسوان همسفرش بوسهها گرفت
از راه دور دختر هجران کشیدهای
هر بار از لب پدرش بوسهها گرفت
۱۲ آذر ۹۳ ، ۱۶:۰۶
۱
۰
حدیث وصل
سه شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۳، ۰۴:۰۷ ب.ظ
حدیث وصل
یوسف، ای گمشده در بی سر وسامانی ها!
این غزل خوانی ها، معرکه گردانی ها
سر بازار شلوغ است، تو تنها ماندی
همه جمع اند، چه شهری، چه بیابانی ها
چیزی از سوره یوسف به عزیزی نرسید
بس که در حق تو کردند مسلمانی ها
همه در دست، ترنجی و از این می رنجی
که به نام تو گرفتند چه مهمانی ها
خواب دیدم که زلیخایم و عاشق شده ام
ای که تعبیر تو پایان پریشانی ها
عشق را عاقبت کار پشیمانی نیست
این چه عشقی است که آورده پشیمانی ها؟
"این چه شمعی است که عالم همه پروانه اوست؟"
این چه پروانه که کرده است پر افشانی ها؟
۱۱ آذر ۹۳ ، ۱۶:۰۷
۱
۰
حدیث وصل
دوشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۳، ۰۵:۰۴ ب.ظ
حدیث وصل
هرچه داریم همه از کرم عباس است
خلقت جنت حق لطف کم عباس است
نور بر شمس وقمر ماه بنی هاشم داد
عرش یک ذره زخاک قدم عباس است
شیعه از کینه دشمن نهراسد هرگز
دین ما تحت لوای علم عباس است
نه فقط خلق زمین عبدو غلامش باشند
به خدا خیل ملائک خدم عباس است
در صف حشر علمدار شفاعت زهراست
علم فاطمه دست قلم عباس است
نام معشوق مبر نزد من از عشق بگو
عشق دیریست که در پیچ و خم عباس است
باب حاجات بود نام نکویش اما
منطبق باب حسین بارقم عباس است
ای که حاجت زحسین می طلبی دقت کن
پرچم شاه به سوی حرم عباس است
۱۰ آذر ۹۳ ، ۱۷:۰۴
۱
۰
حدیث وصل