۴ مطلب با کلمهی کلیدی «سعید بیابانکی» ثبت شده است
چهارشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۳، ۰۶:۱۲ ب.ظ
حدیث وصل
عشق، هر روز به تکرار تو بر می خیزد
اشک، هر صبح به دیدار تو بر می خیزد
ای مسافر! به گلاب نگهم خواهم شست
گرد و خاکی که ز رخسار تو بر می خیزد
مگر ـ ای دشت عطش نوش!ـ گناهی داری؟
کآسمان نیز به انکار تو بر می خیزد
تو به پا خیز و بخواه از دل من؛ بر خیزد
شک ندارم که به اصرار تو بر می خیزد
شعر می خوانم و یک دشت غم و آهن و آه
از گلوی تر نی زار تو بر می خیزد
مگر آن دست چه بخشیده به آغوش فرات؟
که از آن بوی علم دار تو بر می خیزد
پاس می دارمت ای باغ! که هر روز، بهار
به تماشای سپیدار تو بر می خیزد
۰۵ آذر ۹۳ ، ۱۸:۱۲
۰
۰
حدیث وصل
دوشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۳، ۰۴:۱۸ ب.ظ
حدیث وصل
غم درون سینه ام یکباره شور انداخته ست
کودکی سنگی در این حوض بلور انداخته ست
کاش با ته جرعه ای جان مرا روشن کند
او که در پستو شراب از جنس نور انداخته ست
مثل مینا گرچه دست افشان به بزم اش بوده ام
او مرا لاجرعه نوشیده ست و دور انداخته ست
من کجا کی می رسد دستم به آن بالابلند؟
او که نامش کوه ها را از غرور انداخته ست
با تنی آکنده از زخم و دلی لبریز داغ
زندگی ما را میان آب شور انداخته ست
۲۶ آبان ۹۳ ، ۱۶:۱۸
۰
۰
حدیث وصل
بگذار که این باغ درش گم شده باشد
گل های ترش برگ و برش گم شده باشد
جز چشم به راهی به چه دل خوش کند این باغ
گر قاصدک نامه برش گم شده باشد
باغ شب من کاش درش بسته بماند
ای کاش کلید سحرش گم شده باشد
بی اختر و ماه است دلم مثل کسی که
صندوقچه ی سیم و زرش گم شده باشد
شب تیره و تار است و بلا دیده و خاموش
انگار که قرص قمرش گم شده باشد
چاهی است همه ناله و دشتی است همه گرگ
خواب پدری که پسرش گم شده باشد
۱۰ آبان ۹۳ ، ۲۳:۰۰
۰
۰
حدیث وصل
برپا شده است در دل من خیمه ی غمی
جانم چه نوحه و چه عزا و چه ماتمی
عمری است دلخوشم به همین غم که در جهان
غیر از غمت نداشته ام یار و همدمی
بر سیل اشک خانه بناکرده ام ولی
این بیت سُست را نفروشم به عالمی
گفتی شکار آتش دوزخ نمی شود
چشمی که در عزای تو لب تر کند نمی
دستی به زلف دسته ی زنجیرزن بکش
آشفته ام میان صفوف منظّمی
می خوانی ام به حُکم روایات روشنی
می خواهمت مطابق آیات محکمی
ذی الحجّه اش درست به پایان نمی رسد
تقویم اگر نداشته باشد مُحرّمی ...
۲۵ مهر ۹۳ ، ۱۵:۰۴
۱
۰
حدیث وصل