۵ مطلب با کلمهی کلیدی «شعر اربعین» ثبت شده است
جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۳، ۰۵:۴۳ ب.ظ
حدیث وصل
بهترین فیض را به من دادند
به سوالم جواب لن دادند
عاشقان وصال تو اول
به مکافاتِ عشق تن دادند
روز، تحصیل ساختن کردم
شب که شد درس سوختن دادند
هجر تلخ است ، از همین تلخی ست
خواب شیرین به کوهکن دادند
یوسف من ! به دست این یعقوب
جاى پیراهنت کفن دادند
عاشقان وقت خمسِ دل دادن
پنج پنجم به پنج تن دادند
ما که آواره ایم و دربدریم
اشتباها به ما وطن دادند
ما مرتب اگر چه در نزدیم
این کریمان مرتباً دادند
به همه زر ولى به من کشکول
از همه بیشتر به من دادند
کربلاى حسین رفتن را
از سر سفره ی حسن دادند
۲۱ آذر ۹۳ ، ۱۷:۴۳
۱
۰
حدیث وصل
سه شنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۳، ۰۶:۱۹ ب.ظ
حدیث وصل
کاف و ها و یا و عین و صاد یعنی کربلا
پایتخت دل ؛ حسین آباد یعنی کربلا
پابرهنه می روم سوی حریم پاک یار
در حقیقت محور " بالواد..." یعنی کربلا
از تولد با خودم همراه دارم تا به حال
تربتی که کار دستم داد یعنی کربلا
امر به معروفِ بعد نهی از منکر: حسین
مبدا پیدایش ارشاد یعنی کربلا
تا که می پرسم مراد از معدن الاسرار چیست
پاسخم را می دهد استاد یعنی کربلا
حکم یک دارالشفا دارد برای عاشقان
دردمندان ! مرکز امداد یعنی کربلا
مُهر تنها مُهر سوق الزینبیه -پشت تل-
گریه بازار همه عبّاد یعنی کربلا
۱۸ آذر ۹۳ ، ۱۸:۱۹
۲
۰
حدیث وصل
پنجشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۳، ۱۱:۲۹ ق.ظ
حدیث وصل
من که در پیچ و خم جاده ی دنیا ماندم
دردم این است چرا این همه تنها ماندم؟!
یک نفر نیست به داد منِ تنها برسد؟
در پی «راه بلد» در دل صحرا ماندم
حلّ این مشکل امروز به دست فرداست
چند سالی است که در حسرت فردا ماندم
در حقیقت شده آیا که بپرسم از خود
چه قدَر منتظر یوسف زهرا ماندم؟!
من به دنبال تو امّا تو کنارم هستی
آه ... من با لب تشنه ، لب دریا ماندم
چه کسی گفته که تو غایبی آقا؟! غلط است
منِ آلوده در این غیبت کبری ماندم
نوکری روسیَهَم ... جای تعجّب دارد
با تمام بدی ام باز هم «آقا» ماندم
یا بگویید: «بیا» یا که بگویید: «برو»
خسته ام بس که در این «شاید و امّا» ماندم
پسر فاطمه نگذار که ناکام شوم
جلوه کن منتظر جلوه ی طاها ماندم
کربلا ... پای پیاده ... چه قدَر می چسبد
من که امسال هم از کرب و بلا جا ماندم
((محمد فردوسی))
در کانال حدیث وصل عضو شوید : @hadisevasl
۱۳ آذر ۹۳ ، ۱۱:۲۹
۱
۰
حدیث وصل
چهارشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۳، ۰۴:۰۶ ب.ظ
حدیث وصل
عشقت مرا دوباره از این جاده میبرد
سخت است راه عشق ولی ساده میبرد
پای پیاده آمدم و شوق وصل تو
من را اگر چه از نفس افتاده، میبرد
دلهای عاشقان جهان کربلای توست
نام تو را هر عاشق آزاده میبرد
فریاد غربتت دل ما را تمام عمر
با کاروان نیزه از این جاده میبرد
این جاده دیده قافله ی اشک و آه را
بر روی نیزه ها سر خورشید و ماه را
دیدهست در تلاطم طوفان بیکسی
یک کاروان بنفشه ی بیسرپناه را
آن شب که ماند یاس سهساله میان راه
یک لحظه برنداشته از او نگاه را
در آخرین وداع غریبانه ی حرم
دیده عبور خواهری از قتلگاه را
آنجا که داغ از جگرش بوسهها گرفت
گلزخم از نگاه ترش بوسهها گرفت
وقتی رسید او که سر از دست رفته بود
از زخمهای شعله ورش بوسهها گرفت
اما گذاشت بر دل او حسرتی، نسیم
از گیسوان همسفرش بوسهها گرفت
از راه دور دختر هجران کشیدهای
هر بار از لب پدرش بوسهها گرفت
۱۲ آذر ۹۳ ، ۱۶:۰۶
۱
۰
حدیث وصل
دوشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۳، ۰۴:۱۸ ب.ظ
حدیث وصل
غم درون سینه ام یکباره شور انداخته ست
کودکی سنگی در این حوض بلور انداخته ست
کاش با ته جرعه ای جان مرا روشن کند
او که در پستو شراب از جنس نور انداخته ست
مثل مینا گرچه دست افشان به بزم اش بوده ام
او مرا لاجرعه نوشیده ست و دور انداخته ست
من کجا کی می رسد دستم به آن بالابلند؟
او که نامش کوه ها را از غرور انداخته ست
با تنی آکنده از زخم و دلی لبریز داغ
زندگی ما را میان آب شور انداخته ست
۲۶ آبان ۹۳ ، ۱۶:۱۸
۰
۰
حدیث وصل