۱۱۲ مطلب با کلمهی کلیدی «شعر مذهبی» ثبت شده است
عصای معجزه و رود نیل در دستم
تبر به دوشم و دست خلیل در دستم
شکوه شیوه ی داوود در گلوگاهم
زبور نور به صوت جلیل در دستم
من از مکاشفه برگشته ام ، نگاه کنید
هنوز مانده پر جبرئیل در دستم
دو بال سوخته آورده ام ، دو چشم شهید
دلیل های چنین بی بدیل در دستم
اشاره های شفا را کجا گره بزنم
ضریح گم شد و مانده دخیل در دستم
به یک مشاهده از مهد تا لحد رفتم
دف تولد و طبل رحیل در دستم
۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۸:۱۰
۱
۰
حدیث وصل
دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۵ ق.ظ
حدیث وصل
نه هر آشفته دلی بی سر و سامان علی است
هر که سلمان علی بود مسلمان علی است
خلق مسکین و یتیمند و اسیرند هنوز
چاره شان جرعه ای از سورۀ انسان علی است
اولین آیۀ قرآن علی فاطمه بود
پس کجا آیۀ پایانی قرآن علی است
صبح فردا که همه عالم و آدم جمعند
کفر و ایمان همه شرمندۀ میزان علی است
عرش و لوح و قلم و کرسی و ملک و ملکوت
همگی یک طرف و یک طرف ایمان علی است
راه را گم نکند خواهش مردم نکند
در شب حادثه دستی که به دامان علی است
۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۰:۳۵
۰
۰
حدیث وصل
يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۵۵ ب.ظ
حدیث وصل
می ایستم امروز خدا را به تماشا
ای محو شکوه تو خداوند سراپا
ای جان جوان مرد به دامان تو دستم
من نیز جوانم، ولی افتاده ام از پا
آتش بزن آتش به دلم، کار دلم را
ای عشق مینداز از امروز به فردا
آتش بزن آتش به دلم ای پسر عشق
یعنی که مکن با دل من هیچ مدارا
با آمدنت قاعده ی عشق به هم خورد
لیلای تو مجنون شد و مجنون تو لیلا
تا چشم گشودی به جهان ساقی ما گفت:
«المنته لله که در میکده شد وا...»
ابروی تو پیوسته به هم خوف و رجا را
چشمان تو کانون تولا و تبرا
ای منطق رفتار تو چون خلق محمد(ص)
معراج برای تو مهیاست، بفرما!
۲۷ تیر ۹۵ ، ۱۷:۵۵
۰
۰
حدیث وصل
شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۵۶ ب.ظ
حدیث وصل
ای جذبه ی ذی الحجه و شور رمضانم
در شادی شعبان تو غرق است جهانم
تقدیر مرا نور نگاه تو رقم زد
((باید که شب چشم تو را قدر بدانم))
روی تو و خورشید، نه، روشن تر از آنی
چشم من و آیینه، نه، حیران تر از آنم
در سایه ی قرآن نگاه تو نشستم
باران زد و برخاست غبار از دل و جانم
برخاست جهان با من برخاسته از شوق
تا حادثه ی نام تو آمد به زبانم
۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۷:۵۶
۰
۰
حدیث وصل
شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۴ ب.ظ
حدیث وصل
در شب قدر دلم با غزلی همدم شد
بین ما فاصله ها واژه به واژه کم شد
چارده مرتبه قرآن که گرفتم بر سر
در حرم یک به یک ابیات غزل، محرم شد
ابتدا حرف دلم را به نگاهم دادم
بوسه می خواست لبم، گنبد خضرا خم شد
خم شد آهسته از اسرار ازل با من گفت
گفت: ایوان نجف بوسه گه عالم شد
بعد هم پشت همان پنجره ی رویایی
چشم من، محو ضریحی که نمی دیدم شد
خواستم گریه کنم بلکه بر این زخم عمیق
گریه مرهم بشود، خون جگر مرهم شد
۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۷:۴۴
۰
۰
حدیث وصل
سه شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۱ ب.ظ
حدیث وصل
یقیناً نور خاکی نیست، ولی دست شرارت را
به روی نور دیدم که به پا کرد آن حرارت را
و آتش سویتان بارید و رویت سرخ از خجلت
چگونه حیدرت دیدت کشیدی آن مرارت را
برو سوی پدر، مادر، که روی گردنش تیغست
برو لرزان بلرزانی تو دیوار جسارت را
و حالا جملگی لرزان ولیکن کینه ای پنهان
درون قلبشان پیدا، ببین عمق حقارت را
ببین بابا چه می گوید، نکن نفرین بر این مردم
به تو نفرین نمی آید، دعا کن باز جارت را
مهدی شریفی
۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۱
۰
۰
حدیث وصل
شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۳، ۰۴:۱۳ ب.ظ
حدیث وصل
بخوان به نام خدا آیه آیه باران را
و بشکن این تب خوابی که کشته انسان را
بخوان به نام پریشان گیسوان حسین
بدم درون زمینی که مرده طوفان را
بلال کرده دلم را اذان چشمانت
همان تلاطم موجی که برده سلمان را
بیا به هرم همان داغ سینه های کبود
ببار بر دل من التهاب ایمان را
بهار ملتهبم هرم نام زیبایت
شکست توی غزل هیبت زمستان را
((سارا رمضانی))
۲۳ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۱۳
۰
۱
حدیث وصل
چهارشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۰۶ ب.ظ
حدیث وصل
در میان شعر تو بانو! اگر حاضر شدم
خواندم اول کوثر و با نام تو طاهر شدم
در خیالم صحن و گنبد ساختم، زائر شدم
نام شیرین تو بردم فاطمه! شاعر شدم
رشتهای بر گردن ابیات من افکنده دوست
میبرد شعر مرا آنجا که خاطر خواه اوست
ناگهان دیدم میان خانهی پیغمبرم
چون خدیجه غرق نوری از جهانی دیگرم
چرخ میزد یک نفس روح القدس دور و برم
تا نوشتم فاطمه، بوسید برگ دفترم
از شکوهش آسمان ساییده اینجا سر به خاک
آسمان را با خودش آورده این دختر به خاک
۱۳ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۰۶
۰
۰
حدیث وصل
چهارشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۳، ۰۷:۵۳ ب.ظ
حدیث وصل
زینبین و حسین پشت حسن
بین بابای خویش و مادرشان
ای فدای تحیر آنها...
چه میآید ای خدا سرشان
حسنش بغض کرده یک گوشه
زینب اما دوان دوان آمد
پسر دیگرش به سر میزد
نالههایی ز آسمان آمد
مادر خوب ما... چهل نامرد
و مغیره همان حوالی بود
من بمیرم که حیدر کرار
وای بر من که در چه حالی بود
۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۳
۰
۰
حدیث وصل
چهارشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۳، ۰۷:۳۴ ب.ظ
حدیث وصل
چه کودکانه خودم را به شاعری زده ام
که بی ترانه خودم را به شاعری زده ام
اتاق و پنجره و سقف از تو می گویند
شبیه خانه خودم را به شاعری زده ام
پر از خیال تو ام باید از تو بنویسم
به این بهانه خودم را به شاعری زده ام
برای اینکه تو تنها پناه من باشی
کبوترانه خودم را به شاعری زده ام
کبوترانه نشستم به پای چشمانت
که پر بگیرم از ایوان طلای چشمانت
دلم میان شلوغی شهر گم شده است
مرا امان بده در لابه لای چشمانت
۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۳۴
۰
۰
حدیث وصل