ذوالفقاری که حق به لب دارد

روح از مشرکان طلب دارد 

ذوالفقاری که برق تا می‌زد

لشکری صف نبسته جا می‌زد 

شکل لا بود و از فنا می‌گفت

با علی بود و از خدا می‌گفت

تا که در دستهای حیدر بود

صحنه‌ی رزم، روز محشر بود

تیغ در پنجه‌های حیدر گشت

یک نفر آمد و دو تا برگشت 

تیغش از بس سبک رها شده بود

تن دوان بود و سر جدا شده بود 

تن دوان بود و بی خبر که چه شد؟

در هوا گیج مانده سر که چه شد 

تا علی عزم سر زدن کرده

ملک الموت هم کم آورده