سری که گفت من از اشتیاق لبریزم

به سرسرای خداوند می‌روم با سر

هرآنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم

مباد جامه مبادا کفن مبادا سر

همان سری که یحب الجمال محوش بود

جمیل بود جمیلا بدن جمیلا سر

 

سری که با خودش آورد بهترین‌ها را

که یک به یک  همه بودند سروران را سر

 

زهیر گفت حسینا! بخواه از ما جان

حبیب گفت حبیبا! بگیر از ما سر

 

سپس به معرکه عابس «اجننی» گویان

درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر

 

بنازم ام وهب را به پاره تن گفت:

برو به معرکه با سر ولی میا با سر

 

خوشا بحال غلامش، به آرزوش رسید

گذاشت لحظه آخر به پای مولا سر

 

در این قصیده ولی آنکه حسن مطلع شد

همان سری است که برده برای لیلا سر

 

سری  که احمد و محمود بود سر تا پا

همان سری که خداوند بود پا تا سر

 

پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد

پر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر

 

امام غرق به خون بود و زیر لب می گفت:

به پیشگاه تو آورده ام خدایا سر

 

میان خاک کلام خدا مقطعه شد

میان خاک الف لام میم طا ها سر

 

حروف اطهر قرآن و نعل تازه اسب

چه خوب شد که نبوده است بر بدن ها سر

 

تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود

به هر که هرچه دلش خواست داد ، حتی سر

 

نبرد تن به تن آفتاب و پیکر او

ادامه داشت ادامه سه روز ...اما سر -

 

جدا شده است و سر از نیزه‌ها درآورده است

جدا شده است و نیافتاده است از پا سر

 

صدای آیه کهف الرقیم می‌آید

بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر

 

بسوزد آن همه مسجد ، بمیرد آن اسلام

که آفتاب درآورد از کلیسا سر

 

چقدر زخم که با یک نسیم وا می شد

نسیم آمد و بر نیزه شد شکوفا سر

 

عقیله غصه و درد و گلایه را به که گفت

به چوب، چوبه محمل نه با زبان  با سر

 

دلم هوای حرم کرده است می‌دانی

دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر