همین که آب می بیند وَ یا قصاب می بیند
و یاگهواره ای را بین پیچ و تاب می بیند
به پیش چشم هایش چندتا تصویر می آید
ز یک سو در بغل قنداقه، مردی پیر می آید
ز یک سو حرمله باتیر می آید…
جوان وقتی که می بیند به هر گوشه
می افتد یاد بابا و جگر گوشه
به یاد قد وبالای علی اکبر
و جسم اربا اربای علی اکبر
به یاد قاسمی که قامتش گردیده هم پای علی اکبر
و هی تصویر در تصویر می بیند
تمام نخل ها را تیر می بیند
که گویا راه افتاده و رفته از تن زخمی سقا سر در آورده
به طوری که تنش مثل کبوتر پر در آورده…
خودش رفته دلش در کربلا مانده
و ذهنش داخل گودال جا مانده
همان گودال که در آن دهان زخم ها بدجور وامانده
همان گودال که تاب از وجود خواهری برده
یکی از داخلش پیراهنی و یک نفر انگشتری برده
تنی را روی خاک آن رها کرده سری برده
خودش دیده که خون از جسم دنیا رفته در گودال
و دریا دستهایش زیر دریا رفته در گودال
هزار و نهصد و پنجاه تا یعنی
که تیر از تیر بالا رفته در گودال…
کمی هم آن طرف تر شهر شام و سنگ روی پشت بام و ازدحامش
بگویم از کدامش؟
به جان عمه ی سادات
نفرت دارم از دروازه ی ساعات
اگرچه قافله آنجا معطل شد
اگرچه روضه اش سنگین تر از تل شد
ولی من زود باید رد شوم، آخر
بدم می آید ازاین واژه های آستین پاره و معجر
نباید هی که دامن زد به این جریان!
نمی خواهم بگویم ناقه ی عریان
نمی خواهم که روضه شعله ور باشد
از اینکه هست دیگر بیشتر باشد
قرار روضه ی بعدی ما پنج صفرباشد