خیس از مرور خاطره های بهار بود
ابری که روی صندلی چرخدار بود
ابری که این پیاده رو او را مچاله کرد
روزی پناه خستگی این دیار بود
آن روزها که پای به هر قله می گذاشت
آن روزها به گُرده ی طوفان سوار بود
حالا به چشم رهگذران یک غریبه است
حالا چنان کتیبه ی زیر غبار بود
بین شلوغی جلوی دکّه مکث کرد
دعوا سر محاکمه ی شهردار بود
آن سوی پشت گاری خود ژست می گرفت
مرد لبوفروش سیاستمدار بود
از جنگ و صلح نسخه که پیچید ادامه داد:
اصرار بر ادامه ی جنگ انتحار بود
این سو کسی که جزوه ی کنکور می خرید
در چشمهاش نفرت از او آشکار بود
می خواست که فرار کند از پیاده رو
می خواست و ... به صندلی خود دچار بود
دستی به چرخها زد و سمت غروب رفت
ابری فشرده درصدد انفجار بود
خاموش کرد صاعقه های گلوش را
بغضی که روی صندلی چرخدار بود
۰۷ مهر ۹۳ ، ۱۷:۱۴
۲
۰
حدیث وصل
لطف تو بی واسطه دریای جودت بی کران
عالمی از فهم ابعاد وجودت ناتوان
صورت و سیرت...نه اصلا عمرت از مضمون پر است
ماه گندمگون! غریب خانه! مولای جوان!
چاههای خشک با دست تو جوشان می شدند
ای نگاهت مثل چشمه! ای دلت آتشفشان!
روز حسرت هیچ کس حسرت نخواهد خورد تا
بخشش ابن الرضایی تو باشد در میان
داستان عمر تو کوتاه بود اما نبود
لحظه ای تاریخ نور از ردپایت بی نشان
یوسفی اما عزیز خانه ات هم نیستی
یا سلیمانی که شأنش را نمی فهمد زمان
دوستانت بی وفایی دشمنانت خون دل
آشنای طعنه ای از کودکی... از این و ان
نامتان را شیعیان گاهی به قصد... بگذریم
ما چنین گفتیم تا وا شد دهان دیگران
از قضا من هم جواد بن الرضایم گر چه باز
بین ما فرق است مولا از زمین تا آسمان
۰۷ مهر ۹۳ ، ۱۷:۰۱
۰
۰
حدیث وصل
باز هم اول مهر آمده بود
و معلم آرام
اسم ها را می خواند.
اصغر پورحسین!
پاسخ آمد: حاضر.
قاسم هاشمیان!
پاسخ آمد: حاضر.
اکبر لیلا زاد...
پاسخش را کسی از جمع نداد.
بار دیگر هم خواند:
اکبر لیلازاد!
پاسخش را کسی از جمع نداد
همه ساکت بودیم
جای او اینجا بود
اینک اما، تنها
یک سبد لاله ی سرخ
در کنار ما بود
لحظه ای بعد، معلم سبد گل را دید
شانه هایش لرزید
همه ساکت بودیم
ناگهان در دل خود زمزمه ای حس کردیم
گل فریاد شکفت!
همه پاسخ دادیم:
حاضر، ما همه اکبر لیلا زادیم
۰۵ مهر ۹۳ ، ۱۶:۳۳
۰
۰
حدیث وصل
ماجرا این است کم کم کمیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضه ی کالا گرفت
احترام «یاعلی» در ذهن بازوها شکست
دست مردی خسته شد، پای ترازوها شکست
فرق مولای عدالت بار دیگر چاک خورد
خطبه های آتشین متروک ماند و خاک خورد
زیر بارانهای جاهل سقف تقوا نم کشید
سقفهای سخت، مانند مقوا نم کشید
با کدامین سحر از دلها محبت غیب شد؟
ناجوانمردی هنر، مردانگیها عیب شد؟
خانه ی دلهای ما را عشق خالی کرد و رفت
ناگهان برق محبت اتصالی کرد و رفت
سرسرای سینه ها را رنگ خاموشی گرفت
صورت آیینه زنگار فراموشی گرفت
۰۵ مهر ۹۳ ، ۱۶:۲۴
۱
۰
حدیث وصل
جایی که کوه خضر به زحمت بایستد
شاعر چگونه پیش تو راحت بایستد
نزدیک میشوم به تو چیزی نمانده است
قلبم از اشتیاق زیارت بایستد
بانو سلام کاش زمان با همین سلام
در آستانه در ساعت بایستد
و گردش نگاه تو در بین زائران
روی من – این فتاده به لکنت – بایستد
تا فارغ از تمام جهان روح خستهام
در محضر شما دو سه رکعت بایستد
بانو اجازه هست که بار گناه من
در کنج صحن این شب خلوت بایستد؟
در این حرم هزار هزار آیه ی عذاب
هم وزن با یک آیه ی رحمت بایستد
باید قنوت حاجت بیانتهای ما
زیر رواقهای کرامت بایستد
شیعه به شوق مرقد زهرا به قم رسید
طاقت نداشت تا به قیامت بایستد
آنکس که جای فاطمه در قم نشسته است
در روز حشر هم به شفاعت بایستد
تو خواهر امام غریبی و این غزل
با بیتهاش در صف بیعت بایستد
من واژه واژه عطر تو را پخش میکنم
حتی اگر نسیم ز حرکت بایستد
این شعر مست تکیه زده بر ضریح تو
مستی که روی پاش به زحمت بایستد
((هادی جانفدا))
۱۷ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۲۸
۱
۰
حدیث وصل

خبر، آمیخته با بغض گلوگیر شدهست
سیل دلشوره و آشوب، سرازیر شدهست
سرِ دین، طعمهی سرنیزهی تکفیر شدهست
هر که در مدح علی(ع) شعر جدید آوردهست
گویی از معرکهها نعش شهید آوردهست
روضهی مشک رسیدهست به بیآبیها
خون حق میچکد از ابروی محرابیها
باز هم حرمله… سرجوخهی وهابیها
کوچه پسکوچهی آینده، به خون تر شده است
باز بوزینهی کابوس، به منبر شده است
۱۷ شهریور ۹۳ ، ۰۷:۰۰
۱
۰
حدیث وصل
دوشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۳، ۰۲:۰۰ ق.ظ
حدیث وصل

دوباره پرشده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت،چقدر امشب پریشانم
کنارت چای می نوشم به قدر یک غزل خواندن
به قدری که نفس تازه کنم خیلی نمی مانم
کتاب کهنه ای هستم پر از اندوه یا شاید
درختی خسته در اعماق جنگل های گیلانم
رها بی شیله پیله روستایی سادهءساده
دوبیتی های "باباطاهرم" عریان عریانم
شبی می خواستم شعری بگویم ناگهان در باد
صدای حملهء چنگیز خان آمد... نمی دانم _
چه شد اما زمین خوردم میان خاک و خون دیدم
درآتش خانه ام می سوخت گفتم آه ... دیوانم
چنان باخاک یکسان کرد از تبریز تا بم را
زمان لرزید از بالای میز افتاد لیوانم...
فراوان داغدیدنها، به مسلخ سر بریدنها
حجاب از سر کشیدنها، از این غمها فراوانم
شمال و درد "کوچکخان"، جنوب و زخم "دلواری"
به سینه داغدار کشتهء حمام کاشانم
سکوت من پر از فریاد، یعنی جامع اضداد
منم من اخم سعدآباد و لبخند جمارانم
من آن خاکم، که همواره در اوج آسمان هستم
پر از "عباس بابایی"، پر از "عباس دورانم"
گرفته شعله با خون جوانانم حنابندان
که تهرانتر شود تهران، من آبادان ویرانم
صلاة ظهر تابستان، من و بوشهر و خوزستان
تورا لب تشنهایم از جان، کمی باران بنوشانم
سراغت را من از عیسی گرفتم، باز کن در را
منم من "روزبه" اما، پس از این با تو "سلمانم"
شکوه تخت جمشید اشک شد از چشم من افتاد
از آن وقتی که خاک پای سلطان خراسانم
اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می گویم
که من یک شاعر درباری ام، مداح سلطانم.
((سید حمید رضا برقعی))
در کانال حدیث وصل عضو شوید : @hadisevasl
۱۷ شهریور ۹۳ ، ۰۲:۰۰
۱
۰
حدیث وصل
آن خالقی که بر تن بی روح جان دهد
مهر تو رایگان به دل خاکیان دهد
شخص کریم، جودِ بلاشرط می کند
آری خدا هر آنچه دهد رایگان دهد
هر نعمتی که داد خدا، بی سوال داد
وصل تو را که خواسته ام بی گمان دهد
از خلقت تو خواست خداوند لامکان
ما را کنار رحمت عامش مکان دهد
گر جان دهم به یک نگهت سود با من است
کالای خویش را که بدین حد گران دهد؟
بی امتحان مرا به غلامی قبول کن
رسوا شوم اگر دل من امتحان دهد
دارم امید لطف تو گیرد چو دست من
دامان پر ز گرد گناهم تکان دهد
می خواست گر خدای که نبخشد گناه ما
ما را چرا امام چنین مهربان دهد؟
آن پرچمی که بر سر بام حریم توست
راه بهشت را به محبان نشان دهد
قلب"حسان" به یاد تو از غصه فارغ است
در انتظار این که به پای تو جان دهد
روز جزا که در صف قرآن و عترتیم
ما را امام ثامن ضامن امان دهد
۱۶ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۴۱
۰
۰
حدیث وصل
وقتی که قال در حرمت حال می شود
دست دعا به شانه ی من بال می شود
در این همه مریض یکی را شفا مده
تقصیر توست این همه جنجال می شود
بر راه زائران تو کردیم گریه ها
این آبروی ماست که پامال می شود
از توبه در حریم تو ما هم ملک شدیم
آدم در این محیط سبک بال می شود
این نامه نیست بر پر و بال کبوتران
خون دل است سوی تو ارسال می شود
آباد شد کسی که ز گریه خراب شد
خوشحال آنکه پیش تو بد حال می شود
هر کس نمی رسد به در آفتاب او
معنی اگر چه نیز بود کال می شود
۱۶ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۲۶
۱
۰
حدیث وصل
يكشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۳، ۰۵:۰۶ ب.ظ
حدیث وصل
بالم شکسته بود و هوایی نداشتم
از دست روزگار رهایی نداشتم
بیهوده نیست عاشق گنبد طلا شدم
مشهد اگر نبود که جایی نداشتم
دردم زیاد بود و طبیبی مرا ندید
دردم زیاد بود و دوایی نداشتم
گفتم مگر امام رضا چارهای کند
ای وای اگر امام رضایی نداشتم
گفتند در حرم همه را راه میدهند
اصلا بنای بیسروپایی نداشتم
میل تو بر دل آمد و میل گناه رفت
ورنه من از گناه ابایی نداشتم
چندین شب است گریه شده کار من ولی
باز هم برات کربوبلایی نداشتم
((مهدی میری))
۱۶ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۰۶
۱
۰
حدیث وصل