۱۰۳ مطلب با موضوع «شاعران آیینی» ثبت شده است

نیاز کل مریضان شفای فاطمه است

به رسم عشق غزل در رسای فاطمه است
غزل که هیچ دو عالم فدای فاطمه است
به مدحش از دل و جان هم که مایه بگزارم
نهایت سخنم ابتدای فاطمه است
تمام زندگی اش جلوه ای خدای نماست
کمال مدح خدا در ثنای فاطمه است
هزار حاتم تایی طلوع یک جلوه
ز بخشش و کرم دستهای فاطمه است
کسی اگر که دلش تنگ شد برای بهشت
نشانی اش  درِ عصمت سرای فاطمه است
به  وقت رزم اگر ذولفقار افاقه نکرد
سلاح اخر حیدر دعای فاطمه است

ادامه مطلب...
۱۱ مهر ۹۳ ، ۱۷:۴۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حدیث وصل

در روز غیر جمعه بیا جمعه نیستم

من آشنای غربت و رنجت نبودم و

تنها برای آمدنت هی گریستم

درکت نمیکنم غم دوری و هجر چیست

چون عمر طی نمودم و بی غصه زیستم

گفتم بیا که یاریتان میکنم ولی

“مردش نبوده ام سر حرفم بایستم”

صد بار آمدی و من اما نیامدم

من جز برای آمدنت ، وقفه چیستم ؟

برنامه های جمعه خود را که ریختم

شرمنده جایتان نشده بین لیستم

یک خواهش از شما که برای ظهورتان

در روز غیر جمعه بیا ، جمعه نیستم

((حمید رضا محسنات))

۱۱ مهر ۹۳ ، ۱۷:۱۲ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حدیث وصل

نگاه کودکی ات دیده بود قافله را

سید حمید رضا برقعینگاه کودکی ات دیده بود قافله را

تمام دلهره ها را، تمام فاصله را

هزار بار بمیرم برات، می خواهم

دوباره زنده کنم خاطرات قافله را

تو انتهای غمی، از کجا شروع کنم

خودت بگو، بنویسم کدام مرحله را؟

چقدر خاطره ی تلخ مانده در ذهنت،

ز نیزه دار که سر برده بود حوصله را

چه کودکی بزرگی است این که دستانت

گرفته بود به بازی گلوی سلسله را

میان سلسله مردانه در مسیر خطر

گذاشتی به دل درد، داغ یک گِله را

چقدر گریه نکردید با سه ساله، چقدر

به روی خویش نیاورده اید آبله را

دلیل قافله می برد پا به پای خودش

نگاه تشنه ی آن کاروان یک دله را

هنوز یک به یک، آری به یاد می آری

تمام زخم زبان های شهر هلهله را

مرا ببخش که مجبور می شوم در شعر

بیاورم کلماتی شبیه حرمله را

بگو صبور بلا در منا چه حالی داشت

که در تلاطم خون دید قلب قافله را؟

۰۹ مهر ۹۳ ، ۱۷:۰۱ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حدیث وصل

عصر یک جمعه دلگیر

سید حمید رضا برقعیعصر یک جمعه ی دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم

که چرا عشق به انسان نرسیده است؟

چرا آب به گلدان نرسیده است؟

چرا لحظه ی باران نرسیده است؟

و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است.

بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید، بنویسد:

 که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گم

گشته به کنعان نرسیده است؟

چرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیده است؟

دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد،

زمین مُرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد، فقط برد، زمین مرد، زمین مُرد.

خداوند گواه است، دلم چشم به راه است، و در حسرت یک پلک نگاه است؛ ولی حیف نصیبم فقط آه است

و همین آه خدایا برسد کاش به جایی؛

برسد کاش صدایم به صدایی...

 

ادامه مطلب...
۰۸ مهر ۹۳ ، ۱۶:۲۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حدیث وصل
دوشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۳، ۰۵:۳۹ ب.ظ حدیث وصل
دلدادگان چون ساغر از دلبر گرفتند

دلدادگان چون ساغر از دلبر گرفتند

دلدادگان چون ساغر از دل بر گرفتند 
از غیر دلبر دامن دلبر گرفتند 
دادند جان تا در بر جانانه رفتند 
دادند دل تا در بر دلبر گرفتند 
پیمانه تردید بشکستند و این قوم 
از دست حق جام می باور گرفتند 
بر خواستند از بستر دنیای فانی 
زان پس عروس عشق را در برگرفتند 
رفتند یاران چابک سواران 
سر مست از عشق خدا از سر گذشتند 
سرمشق از آن کشته بی سر گرفتند 
بستند چشم از چشم و دست از دست شستند 
این شیوه از عباس نام آور گرفتند 
رفتند یاران چابک سواران 
نا خوانده علم آموزگار عشق گشتند 
نا رفته مکتب درس بی دفتر گرفتند 
بهر نثار جان به قربانگاه رفتند 
با حنجر خود بوسه از خنجر گرفتند 
از جان ودل یک یا علی گفتند و رفتند 

((خوانده شده توسط کربلایی جواد مقدم))

۰۷ مهر ۹۳ ، ۱۷:۳۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حدیث وصل

اگر مومن اگر کافر به دنبال تو می گردم

یوسفعلی میر شکاکتمام خاک را گشتم به دنبال صدای تو
ببین باقی است روی لحظه هایم جای پای تو
اگر مؤمن اگر کافر به دنبال تو می گردم
چرا دست از سر من بر نمی دارد هوای تو
صدایم از تو خواهد بود اگر برگردی ای موعود
پر از داغ شقایق هاست آوازم برای تو
تو را من با تمام انتظارم جستجو کردم
کدامین جاده امشب می گذارد سر به پای تو؟
نشان خانه ات را از تمام شهر پرسیدم
مگر آن سو تر است از این تمدن روستای تو؟

در کانال حدیث وصل عضو شوید : @hadisevasl

۰۷ مهر ۹۳ ، ۱۷:۲۱ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حدیث وصل

ابری که روی صندلی چرخدار بود

خیس از مرور خاطره های بهار بود
ابری که روی صندلی چرخدار بود
ابری که این پیاده رو او را مچاله کرد    
روزی پناه خستگی این دیار بود
آن روزها که پای به هر قله می گذاشت
 آن روزها به گُرده ی طوفان سوار بود
حالا به چشم رهگذران یک غریبه است
حالا چنان کتیبه ی زیر غبار بود
بین شلوغی جلوی دکّه مکث کرد
دعوا سر محاکمه ی شهردار بود
آن سوی پشت گاری خود ژست می گرفت
مرد لبوفروش سیاستمدار بود
از جنگ و صلح نسخه که پیچید ادامه داد:
اصرار بر ادامه ی جنگ انتحار بود
این سو کسی که جزوه ی کنکور می خرید
در چشمهاش نفرت از او آشکار بود
می خواست که فرار کند از پیاده رو
می خواست و ... به صندلی خود دچار بود
دستی به چرخها زد و سمت غروب رفت
ابری فشرده درصدد انفجار بود
خاموش کرد صاعقه های گلوش را
بغضی که روی صندلی چرخدار بود

۰۷ مهر ۹۳ ، ۱۷:۱۴ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حدیث وصل

ماه گندمگون غریب خانه مولای جوان

محمد جواد الهی پورلطف تو بی واسطه دریای جودت بی کران

عالمی از فهم ابعاد وجودت ناتوان

صورت و سیرت...نه اصلا عمرت از مضمون پر است

ماه گندمگون! غریب خانه! مولای جوان!

چاههای خشک با دست تو جوشان می شدند

ای نگاهت مثل چشمه! ای دلت آتشفشان!

روز حسرت هیچ کس حسرت نخواهد خورد تا

بخشش ابن الرضایی تو باشد در میان

داستان عمر تو کوتاه بود اما نبود

لحظه ای تاریخ نور از ردپایت بی نشان

یوسفی اما عزیز خانه ات هم نیستی

یا سلیمانی که شأنش را نمی فهمد زمان

دوستانت بی وفایی دشمنانت خون دل

آشنای طعنه ای از کودکی... از این و ان

نامتان را شیعیان گاهی به قصد... بگذریم

ما چنین گفتیم تا وا شد دهان دیگران

از قضا من هم جواد بن الرضایم گر چه باز

بین ما فرق است مولا از زمین تا آسمان

۰۷ مهر ۹۳ ، ۱۷:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حدیث وصل

باز هم اول مهر آمده بود

قیصر امین پورباز هم اول مهر آمده بود

و معلم آرام

اسم ها را می خواند.

اصغر پورحسین!

پاسخ آمد: حاضر.

قاسم هاشمیان!

پاسخ آمد: حاضر.

اکبر لیلا زاد...

پاسخش را کسی از جمع نداد.

بار دیگر هم خواند:

اکبر لیلازاد!

پاسخش را کسی از جمع نداد

همه ساکت بودیم

جای او اینجا بود

اینک اما، تنها

یک سبد لاله ی سرخ

در کنار ما بود

لحظه ای بعد، معلم سبد گل را دید

شانه هایش لرزید

همه ساکت بودیم

ناگهان در دل خود زمزمه ای حس کردیم

گل فریاد شکفت!

همه پاسخ دادیم:

حاضر، ما همه اکبر لیلا زادیم

۰۵ مهر ۹۳ ، ۱۶:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حدیث وصل

ماجرا این است کم کم کمیت بالا گرفت

سید حسن حسینیماجرا این است کم کم کمیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضه ی کالا گرفت

احترام «یاعلی» در ذهن بازوها شکست
دست مردی خسته شد، پای ترازوها شکست

فرق مولای عدالت بار دیگر چاک خورد
خطبه های آتشین متروک ماند و خاک خورد

زیر بارانهای جاهل سقف تقوا نم کشید
سقفهای سخت، مانند مقوا نم کشید

با کدامین سحر از دلها محبت غیب شد؟
ناجوانمردی هنر، مردانگیها عیب شد؟

خانه ی دلهای ما را عشق خالی کرد و رفت
ناگهان برق محبت اتصالی کرد و رفت

سرسرای سینه ها را رنگ خاموشی گرفت
صورت آیینه زنگار فراموشی گرفت

ادامه مطلب...
۰۵ مهر ۹۳ ، ۱۶:۲۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حدیث وصل